از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت