نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت