مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم