تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری