تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری