میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند