به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
مانند باران بود و بر دلها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد