باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟