وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است