سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است