کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟