در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟