نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟