عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم