تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم