با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم