نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات