در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است