سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله