عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد