گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد