به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم