به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
کربلا
شهر قصههای دور نیست
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم