نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم