مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم