نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان