کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
دست در دستِ باد میریزد
به روی شانه گیسوان سپید
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
گفتا بنویس تا سحر، نامۀ عشق
با دیدۀ پُر ابر، سفرنامۀ عشق
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
یا ازلیَّ الظُّهور، یا ابدیَّ الخفا
نورُک فوقَ النَّظر، حُسنُک فوقَ الثنا
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد