روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید