روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی