من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش