گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش