غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست