ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت