تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت