تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
چه آشناست صدایی که رنگ غربت داشت
و دفتر لب او از پدر روایت داشت
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین