در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
چه آشناست صدایی که رنگ غربت داشت
و دفتر لب او از پدر روایت داشت
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را