اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو