عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود