بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
بلبلی سوخت در آتش به فغان هیچ نگفت
لاله پژمرد و، ز بیداد خزان هیچ نگفت
در هر نفس نسیم، بوی آه است
در شبنم - اشک گل - تبی جانکاه است
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت