خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت