پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است