امشب شکوه عشق جهانگیر می‌شود
روح لطیف عاطفه تصویر می‌شود
با کلامُ اللهِ ناطق هم‌کلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
پای زخم آلود من! طاقت بیاور می‌رسی
صبح فردا محضر ارباب بی‌سر می‌رسی
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریب‌وار بمیرم، اگر چنین باشم
کابوس نیست اینکه من از خود فراری‌ام
عینِ خودِ عذاب شده بی‌قراری‌ام
گرچه خیلی چیزها می‌دانی از من...هیچ‌وقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچ‌وقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زنده‌ست
و با وجود تو دنیای من فروزنده‌ست
ای مرهم زخم دل و غم‌خوار پدر!
هم غم‌خور مادری و هم یار پدر
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهره‌اش ز عصمت و عفت نقاب بود
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید؟
کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید؟
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلب‌ها شده روشن در آستانۀ عید
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان می‌دهد به زیبایی
