ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد