ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد