با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی