با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده