خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس