با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی