حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی