ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت